عاشقانه های دلباختگی

  • ۰
  • ۰


۲۶
اردیبهشت

این خشم، که داری سعی میکنی با سکوتت پنهونش کنی، از تمام وجناتت پیداست

آگاه باش از این که عصبانی هستی

و بذار خشمت همین الان سر باز کنه

قورتش نده، تفش کن بیرون

اگه هی قورت بدی و قورت بدی، این همین جور میمونه و میمونه و میمونه تا یه روزی از درون متلاشیت کنه

ببینم خاطرت هست وقتایی که تو کلاس خنده مون میگرفت و باید نمیخندیدیم و همینطور این خنده شدت میگرفت؟

اگه اجازه نمیگرفتیم که بریم بیرون، ممکن بود یه دفعه پوووووووووووک بزنیم زیر خنده :)

و با چشم غره های معلم عزیز و باقی نتایج خبطمون مواجه بشیم!

ولی وقتی میرفتیم بیرون و به خودمون میگفتیم بخند، اونموقع میدیدیم چه راحت محو میشد و تموم میشد اون خنده ی مرموز

خشم تو هم از همین جنسه عزیز دل، باور کن :)

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اردیبهشت ۹۴ ، ۱۹:۴۱
  • ۳ نمایش
  • الهه :)

اگه ...

۲۶
اردیبهشت

خیلی خیلی خیلی مشتاقم بدونم اگه اینطور در حال فرار از همه چیز نبودم

اگه همه چیز بر وفق مرادم بود، اگه الان کاری نبود که مجبور به انجامش باشم

چه میکردم؟

چه حسی داشتم؟

راس راسی، خیلی دلم میخواد بدونم

ببینم تو چه میکردی؟ 

فکر کردی در موردش؟

اگه الان به تمام اون چیزایی که میخواستی رسیده بودی، در چه حالی بودی؟

  • ۰ نظر
  • ۲۶ اردیبهشت ۹۴ ، ۱۹:۳۴
  • ۴ نمایش
  • الهه :)

آزادی :)

۲۶
اردیبهشت

مامان گرام ما، یا در حال تذکر دادنه که فلان کار رو باید بکنی و بمان کار رو نباید بکنی

در صورتی هم که در حال تذکر نباشه، یا داره اشتباهات گذشته ی ما و موقعیت هایی که از دست رفته اند رو یادآوری میکنه

یا داره از آینده ای میگه که جز در سمت و سوی بدتر شدن حرکت نخواهم کرد :))

نمیدونم چرا با وجود سن ماشالایی ما فکر نمیکنه که اینها دیگه نهادینه شده اند تو وجود من، لازم نیست هر دفعه تکرارشون کنه

و خب هر از چندی یه بحث درست و حسابی ما داریم با هم

مثل امروز صبح

حرف من این بود که گاهی بس کنه و ساکت بمونه و نخواد که آزادی و اختیار من رو بگیره ازم و من بشم عروسک کوکیش، که هر چی گفت انجام بدم، فقط به این خاطر که خوبی منو میخواد!!!

بهش گفتم هر چیزی رو که تو بگی، من لجبازی میکنم و انجامش نمیدم، یادت باشه اینو


و الان دارم فکر میکنم به حرفایی که زدم، به این که چرا حرفای مامانم بهم برمیخوره، و بهم فشار میاره

یاد حرف یه بزرگواری افتادم که میگه: ما هر کدوم از صدای ضبط شده ی خودمون بیزاریم و تمام تلاشمون رو میکنیم که فرار کنیم از گوش دادنش


تذکرات مامان من، حرفاش، تماما صدای ضبط شده ی ذهن من هستن، اینها همه شون چیزاییه که تو ذهن خودم داره تکرار میشه و به همین خاطره که وقتی مامان من به زبون میاردشون اینطور بهم فشار میاد


میدونی، ما هر کدوم عروسک کوکی ذهنمون هستیم، و تا وقتی که عروسک کوکی بمونیم، آزادی ای نخواهد بود...


پس بیا بی خیال شکایت کردن از کسایی بشیم که فکر میکنیم آزادی رو ازمون گرفتن، و یقه ی ذهنمون رو بچسبیم و اونو خفه ش کنیم :)

  • ۱ نظر
  • ۲۶ اردیبهشت ۹۴ ، ۰۹:۲۴
  • ۸ نمایش
  • الهه :)

رویا! :)

۲۵
اردیبهشت

میدونی من هر چی فکر میکنم، چیزی وجود نداره که من خیلی بخوامش، خیلی زیاد، از همه بیشتر

من خیلی چیزا رو میخوام، ولی همه شون رو میخوام، اینجوری نیست که یکی رو از همه بیشتر بخوام

و الانم که اون چیزا رو ندارم احساس بدبختی نمیکنم، به هر حال اونها دلخواه های من هستن ولی با نبودشون هم زندگی متوقف نمیشه

دیشب هم به این زیاد فکر کردم، با خودم میگفتم به هر حال من یه رویایی باید داشته باشم، باید یه چیزی رو زیاد بخوام، یه چیزی که بشه محرکم برای زندگی مفیت تر و لذت بخش تر!

زندگی ای که پر بشه از اشتیاق و خواستن و رفتن

مثلا یه رویا

اوهوم، من رویا ندارم متاسفانه و خب دیشب فکر میکردم خیلی اوضاعم خیطه و امید به زندگیم لابد خیلی پایینه و داشتم کم کم نگران خودم میشدم کههههه

امروز رفتیم بیرون و چقدر که من لذت بردم از این طبیعت اردیبهشت، حقا که بهشتی بود :)

از یه کفشدوزک کوچولوش گرفته تا آسمون گنده ش تا رنگ خوشرنگ درختا تا صدای پیچیدن باد تو درختا، همه شون آدم رو مست زندگی میکردن

و امروز به خودم حق دادم، تو یه همچین دنیای بزرگ زیبایی، چرا من خودم رو محدود کنم به یه دونه رویا، و چرا فکر و ذکرم بشه همون یه دونه رویا، و چرا همین الان که به اون رویا نرسیدم لذت نبرم از زندگی؟؟؟

بذار همچنان هزار تا چیز بخوام و بذار هنوز حتی با اینکه نرسیدم بهشون، لذت ببرم از تمام چیزایی که دارم...

آره دوست من، این دنیا خیلی خیلی بزرگه و پر از امکان های خوشکل، خوش صدای، خوشمزه، سعی کن هر چه بیشتر ببینی، بشنوی، مزه کنی :)

  • ۱ نظر
  • ۲۵ اردیبهشت ۹۴ ، ۲۰:۳۷
  • ۱۰ نمایش
  • الهه :)

منِ با جنم!!!

۲۴
اردیبهشت

-دفعه ی دیگه طهورا رو بزنی منم تو رو میزنم، فهمیدی؟!


این جمله ایه که من اقلا 6 بار با عصبانیت و صلابت!!! تمام به آیلین گفتم! :))

فکر کنم باید دنبال یه تهدید دیگه بگردم


+طهورا دو سالشه و آیلین 5 ساله ست، منم  عمه ی اولی هستم و خاله ی دیمی!!! حالا کشف کن روابط را!! :))


  • ۱ نظر
  • ۲۴ اردیبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۸
  • ۱۱ نمایش
  • الهه :)

:|

۲۴
اردیبهشت

طرف چند سال از من بزرگتره، هنوز یاد نگرفته به نظر بقیه هم احترام بذاره و اونا رو هم بشنوه

و میخواد مثل بچه ها حرف خودش حتما به کرسی بشینه

حتی به قیمت اذیت بودن یه جماعت

و من در مقابل یه همچین آدمی، ناخودآگاه میشم یه مادر مهربون

نمیتونم حرفمو رک و محکم بهش بزنم، و سر خواسته م بایستم

ناز میخرم در کمال ناباوری!!!

تف به من

  • ۱ نظر
  • ۲۴ اردیبهشت ۹۴ ، ۲۰:۵۰
  • ۱۰ نمایش
  • الهه :)

این ذهن زحمت کش! :)

۲۳
اردیبهشت
برات پیش اومده که مرگیت نباشه؟! :)
هر چی بگردی نه تو گذشته ت سوژه ای پیدا کنی واسه گیر دادن
نه تو آینده
هیجان انگیزه یه همچین لحظه ای
اگه آگاه باشی از خودت
مچ خودت رو میگیری
در حالی که داری جون میکنی یه خوراک واسه ذهنت پیدا کنی
نمیتونه بیکار بشینه، میفهمی؟؟؟ باید نشخوار بکنه :))

+اینجانب الان در یه همچون حالتی به سر میبرم!
  • ۱ نظر
  • ۲۳ اردیبهشت ۹۴ ، ۲۱:۴۹
  • ۱۵ نمایش
  • الهه :)
"پایان شب سیه سپید است"

من با این مصرع مشکل دارم

چرا فقط "پایان شب سیه"؟؟؟

پس تکلیف گرگ و میش چی میشه

کی قراره به آخر برسه

کی قراره سپیدی بیاد

هااااااااننن؟؟؟؟

این زندگی لعنتی نه اونقدری خوبه که همش وجد و سرور باشه و اغوا بشم
و نه اونقدر بده که بزنم خودم رو بکشم خلاص شم
چه کنم من، هاااااننن؟؟؟

+شیطونه میگه بزنم شبش کنم گرگ و میش فعلی را :))
  • ۲ نظر
  • ۲۳ اردیبهشت ۹۴ ، ۱۸:۱۹
  • ۱۱ نمایش
  • الهه :)

تکلیفی که مشخص نشد!!!

۲۳
اردیبهشت

دیشب با خودم گفتم، مرگ یه بار شیون هم یه بار، امشب تکلیف خودم رو با خودم مشخص میکنم

خودم را مجبور نمیکنم به پایان نامه نوشتن

خودم رو سرزنش نمیکنم به خاطر اهمال کاریام

و به خودم نمیگم که اهمال کاری بده

فقط میشینم و خودم رو نگاه میکنم

به فرار کردنم نگاه میکنم

به از زیر کار در رفتنم

بدون این که خودمو قضاوت بکنم

ببینم از رو میرم

ببینم چی میشه بالاخره، چه کار میکنم؟!

و در نهایت تاسف خوابم برد!!! :(

  • ۴ نظر
  • ۲۳ اردیبهشت ۹۴ ، ۱۷:۴۱
  • ۲۹ نمایش
  • الهه :)

فرااااااار!!!

۲۲
اردیبهشت

به طرز حماقت باری دارم فرار میکنم از 

از نوشتن پایان نومه

از حموم رفتن!!! :))

از همه چی،

از تمام کارایی که باید انجام بدم

مثل دیوونه ها هی وبلاگا رو باز میکنم میخونم، میبندم

هی آهنگ عوض میکنم

دارم هر کاری میکنم که با لحظه ی حال روبرو نشم...


+بلاگفا که تخته کرده، همه پاشدن اومدن اینجا :)) یه خوبی ای اینجا داره، که امکان اضافه کردن ماه و ستاره و دوست دارم و عاشقتم و فلان و فلان و فلان نداره... تو بلاگفا لامصب یه سری وبلاگا رو که باز میکردی، فن لپ تاپ در حالت پکش قرار میگرفت!

  • ۹۵/۰۴/۰۴
  • ماهرخ مزینانی

نظرات (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی